در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

رمان های عاشقانه و زیبا

پیوندهای روزانه
  • ۱
  • ۰

رمان سگ هوس باز من داستان واقعی که می توانید قسمتی از این را مشاهده کنید

قسمتی از رمان:
آرایش کردم باز هم چشمامو بیشتر ماریا برام ریمل و خط چشم کشید رژ لب هم زدم میکسش کردم رو لبام 
آماده شدم ...ماریا برام زنگ زد آژانس 

عکس و تصویر زنی که با یک کتاب ، شعر ، آهنگ یا حتی یک فنجان قهوه حالش ...
تابلوی نقاشی که به تازگی تمومش کرده بودم رو به عنوان کادو بردم و هنرمو به جذاب چشم مشکی هدیه بدم 
تابلو تصویری از کوهستان بود با دریاچه و با یه آهو وبچه اش که پای دریاچه بودن این یکی از بهترین آثارم بود  رضا هم کلی مخالفت کرد تابلو رو نبرم .اما ارزش پارسا برام بیشتر از  این تابلو بود اون خیلی بهم کمک کرد هر چند معامله ای باهام کرد و باعث شادی خانوادم شد این کفایت می‌کنه 
آدرس رو برام فرستاده بود گوشیمو هنوز کسی ندیده بود 
۴۵ دقیقه طول کشید به مقصد رسیدم 
با کت وشلوارم دیگه مانتو نپوشیدم  با شال حریر مشکی .
مقابل یه عمارت ، چی بگم والا قصری بود واسه خودش پیاده شدم 
تابلو دستم بود هنوز درست خشک نشده  بود و مراقب بودم که رنگی نشه لباسام .
کلی ماشین بود که پارک شده بودن معلومه کلی مهمون دارن اونم همه پولدار .از اومدنم به این مهمونی پشیمون شدم .
یه دستم کیفم بود و دیگری تابلو سعی کردم پشیمونی رو کنار بذارم  من چیزی کم نداشتم ، نباید خودمو دست کم بگیرم  .
جلوی در عمارت بودم نگهبان دم در برای ورود به عمارت و مهمونی ازم کارت دعوت خواست .
لب گزیدم اما پارسا که بهم کارت دعوت نداده بود سر در گم شدم که آروم گفتم :
- اما دکتر به من که کارت دعوتی ندادن 
خیلی خشک وخشن گفت : 
-عذر می‌خوام خانم بدون کارت دعوت اجازه ورود ندارین .
نفسمو بیرون دادم هیچی نگفتم 
از در ورودی کمی فاصله گرفتم تابلو رو به در تکیه دادم 
گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی پارسا را رو گرفتم یکمی طول کشید تا جواب داد داشتم تا امید میشدم 
که صداش تو گوشم پیچید صدای موسیقی بی نهایت بلند بود که گفت : 
- کجایی عزیزم ؟
- پشت درم پارسا ،نگهبان اجازه نمی‌ده بیام داخل ، تو که بهم کارت دعوت ندادی ؟
- اومدم عزیزم ، اومدم 
تا اینو گفت سریع قطع کرد مهلت حرف زدن رو بهم نداد اصلا 
دقایقی منتظر شدم به سرعت خودشو رسوند 
نگاهم بهش بود جذاب و شیک پوش 
جلو که اومد  از همون دور لبخند به لب داشت و گفت : 
- خوش اومدی عزیزم 
با هم داخل شدیم تابلو هم که دستم بود یه دفه ایستاد. 
تابلو رو از دستم گرفت با شوق و اشتیاق خاصی نگاش کرد 
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- حمیرا این چیه ؟
با لبخند گفتم : 
- معلوم نیست ؟
- چقد قشنگه 
بعد نگام کرد وگفت : 
- رفتی اینو گرفتی ؟
لحنم جدی بود وگفتم :
- نه ...من بابت  این پولی نمی‌دم 
با تعجب گفت :
- پس چی ؟
دوباره نگاه تابلو کرد وگفت : 
- انگار کار یه نقاش حرفیه چقد پول دادی بابت این ؟ 
دوباره نگام کرد و ادامه داد :
- تو واقعا خوش سلیقه ای 
با لبخند گفتم :
-

  • ۹۸/۰۶/۲۲
  • masood abol

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی