در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

رمان های عاشقانه و زیبا

پیوندهای روزانه
  • ۱
  • ۰

دانلود رمان سلبریتی با لینک مستقیم با این رفتارت یعنی باهام قهری 
نگام کرد وگفت :
-تو سرم داد زدی 
لب تر کردم وگفتم :
-باشه معذرت میخوام
-اما ...رمان سلبریتی
نذاشتم ادامه بده. وسریع گفتم :
-اما نداره ... خوب میدونی که قهر کنی باهام بد اخلاق تر میشم 
کتاباشو هل داد گوشه ی تخت دراز کشید رو تخت و پشت کرد بهم  وگفت :
-برو بیرون خوابم میاد 
با کلافگی زیادی دست به موهام بردم و عصبی گفتم :
-قهری دیگه ؟
-حالا تو این جوری فکر کن 
-رُز داری با این رفتارت اذیتم میکنی  حواست هست ؟
-نه اذیت نمیکنم من خستمه خوابم میاد همین 
- باشه پس راحت بگیر بخواب 
هیچی نگفت که ادامه دادم :
-من دارم میرم بیرون تمرین دارم قبل از شام میام 
و سمت کمد رفتم مشغول لباس پوشیدن شدم آروم گفت :
-ناهار نمیخوری ؟
-نگاش کردم وگفتم :
-مگه ناهار آماده کردی ؟
دهن کجی برام کرد که بی تفاوت گفتم :
-اما شام میام خونه 
-یعنی شام آماده کنم ؟
پوزخندی زدم وگفتم :
-مگه آشپزیم بلدی ؟
اخم بدی کرده بود که ادامه دادم :
-سر راه میرم خونه ببینم زینت چی چی پخته منتظرم باش 
«رُز »
شب همون روز تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم و کم کم آشپزی کردن رو یاد بگیرم بل اخره باید از یه جایی شروع کنم 
عصرش که یوسف رفت بیرون منم رفتم یه مقداری خرید کردم خونه رو تمیز کردم کلی کار داشتم ، بعد شام بود که داشتم ظرف ها رو میشستم اصلا نمیدونستم چرا حرصم گرفته بود من تو آشپز خونه بودم و با حرص و سرو صدا ظرف هارو میشستم که صدای یوسف بود که با خنده گفت :
-چرا اینقده حرص میخوری ؟
نگاش نکردم محلشم ندادم  که ادامه داد :
-حالا ظرفها هیچی  بلایی سر خودت نیاری 
با حرص گفتم :
-بجهنم 
با خنده گفت :
-آخرش که چی باید آشپزی یاد بگیری 
نگاش کردم و با عصبانیت گفتم :
-یاد میگیرم ، مگه چیه ؟
با خنده گفت :
-باشه عزیزم من که چیزی نگفتم 
سکوت کردم نگاهم هنوز بهش بود که باز مشغول لب تابش شد 
منم ظرف ها رو شستم .
مرغی رو که عصر خریده بودم «عجب اشتباهی کردم ندادم برام تیکه کنن » مرغ رو تخته گوشت گذاشتم چاقوی ساتوری تیزی رو برداشتم یکم استرس داشتم،  باخودم داشتم غر میزدم «من تا حالا تو کل عمرم چاقو دست نگرفتم چه برسه بخوام مرغ تکه کنم  اوف حالا اینو چکارش کنم ؟»
نفس عمیقی کشیدم. مشغول شدم مرغ بیچاره داغون شد گوشتاش له شد اصلا. با حرص رو آخرین تیکه ی رون مرغ زدم که دست گرفته بود  البته چاقو رو برداشتم و با قدرت زدم مثلا میخواستم حرصمو سر مرغ بیچاره در بیارم. زدن ضربه همان و صدای جیغ من همان. اینقد شدت ضربه زیاد بود که انگشتای دستم به شدت آسیب دید 
چاقو رو با جیغ پرت کردم و انگشتای دستمو گرفتم ، اما بد زده بودم تا مغز استخوانم درد گرفت وخون فواره میزد 
ویه دفه بغضم شکست و اشکم ریخت  این اتفاق به ۲۰ثانیه هم نکشید 
یوسف هم سراسیمه با صدای جیغم خودشو به آشپز خونه رسوند 
سعی میکرد دستمو ببینه 
ترس تو صداش موج میزد :
یوسف -چکار کردی با خودت؟
به شدت گریه میکردم ، دستای یوسف هم خونی بود بس که خون میزد و بند هم نمی اومد 
این نگرانیش دلگرمم میکرد به دوست داشتنش و اطمینان کردن  و اثبات عشقش ، با  گریه نگاش کردم چه لذتی داره وقتی حس کنی یکی با تمام وجودش نگرانته  و دوست داره .
یوسف سعی میکرد دستمو باز کنه اجازه نمیدادم  خیلی درد داشت انگشتام 
یوسف -داغون کردی خودتو ...اوف بد زخم شده بخیه میخواد ...

نظرات (۱)

  • بهترین رمان های عاشقانه
  • ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی