در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

رمان های عاشقانه و زیبا

پیوندهای روزانه
  • ۱
  • ۰

از لحظه ای که یلدا بهم گفت باردارم چون علائمش رو دارم دیگه به کل هوایی شده بودم.دلم‌میخواست از فردا صبح برم شهر واسش لباس و چیزای خوشگل و عروسک و گیر مو بخرم….وای خدا! حتی تصورشم قشنگ بود!

کاش حتی اگه دختر باشه به ایمان بره….مثل اون ملوس باشه….

عکس و تصویر #هنر_عکاسی

اون چنان ذوق و شوق داشتم که واسه اومدن ایمان دل تو دلم نبود.میخواستم بهش این خبر خوبو بدم…بگم که باردارم …

یلدا آرنجشو زد به پهلوم و گفت:

-الووو…کجا تشریف داری!؟ یکمم با ما باش شما…

 

از فکر بیرون اومدم.دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:

-وای یعنی واقعنی من حامله ام!؟

خندید و گفت:

-مثل اینکه خیلی خوشت میادااا…

-آره پس چی! دیگه اگه دختر باشه که واویلاااا….

آقا رحمان با دوتا ظرف پر از آجیل اومد سمتمون…یکیشو مقابل یلدا گرفت و یکیش رو مقابل من…بعدهم باخوش رویی گفت:

-اینم برای دخترای گل گلابم!!!

رو به رومون که نشست ، یلدا با ذوق گفت:

-بابا رحمان فکر کنم بازم داری نوه دار میشی!

آقا رحمان متعجب یلدارو نگاه کرد و گفت:

-چطور!؟

زدم به پهلوی یلدا و گفتم:

-عه چی میگی…!؟

آقا رحمان سرشو به سمت من چرخوند و گفت:

-به به…به به….یاسمن خانم داره مادر میشه!؟ به به…به به از این خبر…چرا زودتر نگفتی گاوی…گوساله ای…شتری چیزی سر ببریم…..؟؟

ذوق و شوق آقا رحمان اونقدر به دل نشست که لذت این خبر واسم چندبرابر شد….دستاشو به حالت دعا برد بالا و گفت:

-الهی شکر…چقدر من خوشحالم…چقدر من خوشحالم….به به…واقعا به به…. ببینم یاسمن…شوهر جونتم میدونه!؟

لپهام گل انداخت…شونه هامو جمع کردمو گفتم:

-نه چون خودمم تازه فهمیدم…

-پس امشب ازش مژدگونی بگیر بعدبهش بگو….در ضمن هدیه ی نی نی کوچولو جان از همین حال پیش بابا بزرگش محفوظ..!

یلدا با دلخوری ای که بیشتر جنبه شوخی داشت گفت:

-ئہ بابا …از همین حالا داری بین بچه ی من و بچه ی ایمان فرق میزاری…!

آقا رحمان آهسته خندید و گفت:

-من فدای هردوتا نی نی برم!!! خوبه!؟ دیگه حسودی نکن…خب من برم یه سر شیرینی فروشی…

-شام چی میخوری بابا!؟

آقا رحمان دسته کلیدشو برداشت و گفت:

-امشب شام همگی مهمون منین…خودم از بیرون کباب میخرم میام…فعلا!خوش بگذره دخترای گل گلاب!مامانای قشنگ و مهربون آینده!

آقا رحمان که رفت سرمو گذاشتم رو شکم یلدا و گفتم:

-وای خداجون…یعنی چند وقت دیگه شکم منم قراره اینقدر بزرگ بشه!

یلدا با سرانگشتاش آهسته زد رو کله ام و گفت:

-آخه بزرگ شدن شکم کجاش چیز خوبیه!؟ هان!؟

سرمو برداشتم و گفتم:

-خیلی جاهاش…بچه خیلی شیرین…من که خیلی خوشحالم!!! فقط…فقط حس میکنم…

مکث کردم…چندتا دونه آجیل گذاشتم دهنم و بعد ادامه دادم:

-نمیدونم…نمیدونم چرا حس میکنم ایمان ممکن خوشحال نشه…آخه میگفت حالا حالاها دوست نداره بچه دار بشیم…میگم یلدا نکنه بخاطرش مند دعوا کنه!؟

متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:

-خل شدی!؟ مگه میشه خوشحال نشه! ؟؟؟

لبامو آویزون کردمو گفتم:

-آخه قبلا هم گفت دوست نداره فعلا بچه دار بشیم…

یه مشت بادوم گذاشت دهنش و بعد گفت:

-همشون همینو میگن ولی بعدش خودشون بیشتر از خودمون عاشق بچه ها میشن…باور کن…میگمااا…بنظرت راجب عمه ات با بابام حرف بزنم….

سرمو تکون دادمو کفتم:

-آره…ولی وقتی تنها شدین…بشین و باهاش صحبت کن و بهش بگو که مشکلی با ازدواج مجددش نداری…بنظرم‌وقتشه عمه ی من و بابای تو از تنهای و سینگلی دربیان و وارد مرحله ی این رِلی بشن!

غرق فکر سرشو تکون داد و گفت:

-آهااان…آره تودرست میگی!

تا موقع شب همونجا بودم.تا وقتی که آقا رحمان کباب خرید و باخودش آورد…ایمان سرکار بود و نتونست خودشو برسونه اما امیرحسین و عمه و حتی مامان و بابا به جمعمون اضافه شدن….

من اما همه فکرم پی ایمان بود….واسه گفتن این خبر دل تو دلم نبود….

میخواستم زودتر بهش بگم که من دارم مامان میشمو اونم قراره بابا بشه!!!

تا زنگ‌در به صدا در اومد خوشحال و خندون رفتم سمت درو براش بازش کردم….

لبخند به لب اومد داخل….

-سلاااااام ایمان جووونم!

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-سلام …خبریه!؟

-چطور!؟

-آخه زیادی شنگولی ….بنظرت جورابام زیاد بو میدن!؟؟؟ چقدر خسته ام…..بهت بگم درگیر چه پرونده ای بودم شاخ درمیاری…البته این چیزا که واسه من عادیه….. ولی خب…بازم آدم متاسف میشه…..چند مدت پیش گزارش قتل یه زن به دستمون رسید….

کنجکاو گفتم:

-خب…

-یه لیوان آب بده اول…

یه لیوان آب براش آوردم و اون ادامه داد:

-زن باردار بود‌….

با ترس گفتم :

-باردار ؟؟؟

-آره…شوهرشم رفته بود ماموریت کاری و وقتی برگشت میبینه جنازه زنش کف خونه است….بیچاره زن پنج ماهش بود….از اون روز تا الان ما درگیر همین قضیه بودیم….حالا بگو قاتل کی بود!؟

با ترس بزاق دهنمو قورت دادم:

-کی بود!؟

-برادر شوهرش…..برادر شوهره به شیشه اعتیاد د

اشته بعد میاد خونه اینا….اون کوفتی رو که مصرف میکنه سعی میکنه به زن برادرش تجاوز کنه زن بیچاره هم مقاومت میکنه اونم با کارد توی آشپزخونه چند ضربه به شکم‌زن میزنه….

از شنیدن این خبر اونقدر ترسیدم که به کل یادم رفت بارداری خودمو بهش بگم….

میگفت با اینکه تو اداره پیتزاخورده باهمکارش اما بازم هوس خوردن املت کرده…واسه همین مشغول درست کردن املت شدم….

لم داد رو صندلی و گفت:

-دوغ هم داریم !؟

درحالی که ذهنم به کل پی اون زن حامله ی بخت برگشته بود گفتم:

-هاان!؟ آره اره داریم…میگم ایمان….

سرش تو گوشیش بود اما گفت:

-جونم…

-قاتلو گرفتین!

-اره….دوساعت پیش توی یه مرغ داری که خارج شهر بود گرفتیمش….

-اعتراف کرد!؟

-همون ثانیه اول با یه داد و یه پس گردنی!

املتو ریختم تو ظرف و گذاشتم روی میز…نون و دوغ هم براش آوردم و بعد کنارش نشستمو با اندوه گفتم:

-چه فایده! اون عوضی که دیگه انجام داد کاری که نباید میداد…

ریلکس جواب داد:

-خب دیگه…در طول روز تو سراسر دنیا اتفاقای وحشتناک تر و بدتر از این هم میفته…حالا تو بهش فکر نکن….خودت نمیخوری!؟

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:

-نه…بابات کباب خرید ما کباب خوردیم….

-عه پس حسابی تو نبود من خوش گذروندین….

لبخند زدم و با ذوق گفتم:

-آره…پدرجانتون به افتخار نی نی کوچولویی که قراره همین روزا به جمعمون اضاف بهش ولیمه دادن….

لقمه چرب و چیلی رو درسته قورت داد و گفت:

-عه که اینطور…تا باشه از این نی نی کوچولو ها….

سرمو بردم جلو و گفتم:

-ایمان دوسش داری!؟

-کی رو !؟

-خب نی نی کوچولوی یلدا رو میگم!

سر تکون داد.لیوان دوغ رو سر کشید و گفت:

-آره…مگه میشه دوستش نداشت….

لبخند زدم.دلم شاد شد…پس خیلی بدش نمیاد از بچه کوچولو….

یعداز خوردن شامش گفت:

-دست گلت درد نکنه..

-نوش جونت

بلندشد و رفت که مسواک بزنه منم رفتم توی اتاق خواب و ناخنهای پامو لاک زدم و منتظر موندم ایمان بیاد تا دستامو اون لاک بزنه…

اومد روی تخت نشست…لاکهامو سمتش گرفتمو گفتم:

-کدوم رنگی بزنم!؟

نگاهی به جعبه ی پر از شیشه لاک انداخت و گفت:

-اووهه! چقدر تو لاک داری! قرمز…من دوست دارم تو قرمز بزنی!

دادمش دستشو گفتم:

-خب پس تو برام بزن…

متعجب گفت:

-من ؟؟ من که بلد نیستم…

پشت دستامو جلو روش گرفتم و گفتم:

-بزن…بزن تا یاد بگیری…

لبخندی زد و راضی شد برام‌بزنه….میخواستم یه جورایی حرف بچه رو پیش بکشم….

درحالی که با دقت واسم لاک میزد گفت:

-اگه بد شد نگی تقصیر من ….

اصلا صداشو نمیشنیدم….بیشتر حواسم پی بچه بود….لاک میزد و واسم فوت میکرد تا خشک بشن….

همه ناخنهامو که زدگفت:

-خب بفرما…فوتشونم‌کردن خشک شدن…..

بازم تو فکر بودم.دستمو گرفت و درازم کرد رو تخت و بعد خیمه زد روم …لبمو لیس زد و گفت:

-میدونی هوس چی کردم؟!

انگشتشو رو لبهام کشید…..

-یه سکس خشن!؟ من دلم همه جورشو میخواد یاسی….فوق خشن….

از فکر بیرون اومدم….اول شلوار خودشو از پا درآورد و بعد دامن کوتاه چین دارمو داد بالا و گفت:

-امشب جیغتو حسابی درمیارم….

خواست شروع کنه که گفتم:

-وای نه….

خندید و گفت:

-وای چرا…

یعنی باید بهش میگفتم چون باردارم!؟؟؟

تعللم رو که دید پرسید:

-نکنه پریودی!؟ نیستی که…‌

-آره نیستم…

-پس شروع کنم…

-نه….نمیشه….

-عه خب چرا!؟

پوووفی کردمو ‌گفتم:

-من….من باردارم ایمان……

وقتی اون حرف رو بهش زدم زد زیر خنده و بعد از رو تنم کنار رفت و گفت:

-نصف شب هوس کردی دری وری تحویل من بدی یاسمن!

فورا پتورو کنار زدم.نیم خیز شدمو دست به سینه چنان با اخم مو تشر بهش زل زدم که حساب کار دستش اومد.یعنی رسما با همون نگاه ها چندفصل کتک مفصل زدمش!

بعله دیگه! بعضی نگاه ها این مدلی ان!

یقه لباسشو گرفتمو با کشیدنش گفتم:

-یعنی چی که دری وری میگم!؟؟ باردار بودن من دری وریه!؟

خندید و گفت:

-اوووووف…وحشی من…

-با من شوخی نکن ایمان من جدی ام…وقتی میکم باردارم یعنی باردارم….

فکر کنم تا اون موقع تصور میکرد من دارم باهاش شوخی میکنم.ولی من که شوخی نداشتم .یه چندثانیه ای همو خیره خیره نگاه کردیم و بعد گفت:

-شوخی که نمیکنی!؟

-نه خیلی جدی ام!

اینبار سکوتش بیشتر شد..یعنی طولانی تر شد.بعد با گیجی گفت:

-چی میگی یاسی!؟ جون من شوخی نکن!

پوووفی کردمو گفتم:

-شوخی چیه!؟ چرا من باید با همچین چیزی شوخی کنم!

حیرون گفت:

-اول یقه رو ول کن…

یقه اشو ول کردم.پیرهنو مرتب کرد و گفت:

-بابا یاسی ما که فقط چندماه عروسی کردیم…ای بابا…

موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

-عه خب چه ربطی داره! بعضیا همون شب اول حامله میشن…

-اون بعضیا که میگی شب اول میخوان بچه دار بشن تصمیمشون این که جوجه کشی تاسیس کنن…

خسته از این یکی به دوها گفتم؛

-ایمااااااان….

-هااااااان…

-اذیت نکن خب…چرا اذیت میکینی…من دارم جدی باهات صحبت میکنم!

یه آن رقت تو فکر ..وقتی غرق فکر میشد چشماش ریز میشدن و لبهاش قفل….

زدم به شونه اش تا بیاد توباغ…از فکر بیرون اومد و پرسید:

-پس واسه همین بود اومدم خونه بابام و عمه ات و یلدا و امیرحسین یه جوری نگاهم میکردن که انگار….

نگاهشو از گلهای صورتی رو تختی برداشت و گفت؛

-یاسمن!؟

با لبخند ودرحالی که حس میکردم نرم نرمک داره حالیش میشه قراره پدربشه گفتم:

-جووونم….

-تو دقیقا برچه اساسی یه این نتیجه رسیدی که حامله ای !؟

-خب….خب من همون علائمی رو داشتم که یلدا داشت..حالت تهوع…بدحالی…

-عجب!

-مشت رجب! ببینم نکنه تو از اینکه من باردارم ناراحتی!؟

موهاشو خاروند و گفت:

-نه ولی…ولی میگم…ما که به صورت طبیعی پیشگیری کردیم دیگه….

حرفشو قطع کردمو گفتم:

-من خیلی خوشحالم ایمان…توروخدا فردا منو ببر لباس بچه بخریم!

متعجب پرسید:

-حالت خوبه تووو؟؟

-خیلییییی!!!

-آهااان قشنگ معلوم…هنوز نه به دار نه به بار بعد تو میخوای بری لباس بخری!؟ من میگم بهتره بجای خرید لباس بچه بریم یه کار دیگه انجام بدیم….

-چی!؟

-بریم که تو آزمایش بدی!

با ذوق گفتم:

-آره آره فکر خوبیه…فردا من و تو می ریم آزمایشگاه بعدشم خرید…

پتورو کشید رو تنش و گفت؛

-یعنی ما هرکاری یخوایم انجام بدیم تو تهش میگی بریم خرید…

خندیدم:

-ایمااااان….جون من!؟

کوتاه اومد.یعنی من هروقت اینجوری صداش میزدم نمیتونست نه بیاره…

-باشه باشه…حالا نظر مثبتت چیه بخوابیم!؟

از رو تخت اومدم پایین.لامپ رو خاموش کردم و بعد دوباره برگشتمو روی تخت کنارش دراز کشیدم!

-ماچ آخرشب من….

خندید و صورتمو ماچ کرد و گفت:

-شبت بخیر!

-شب تو هم بخیر….

اونقدر هیجان و انرژی داشتم که نمیدونستم چجوری این شور و شوق رو تخلیه کنم!

دست ایمان رو گرفتم و با شور و شوق رفتیم سمت آزمایشگاه…با اشتیاق پرسیدم:

-جوابو همین امروز میدن بنظرت !؟

سوئیچشو گذاش تو جیب شلوار جین آبی رنگش و بعد گفت:

-نه بابا! فکر نکنم!

-کاش همین امروز میدادن تا تو دیگه هی منو دست نندازی!

باهم رفتیم داخل…کارای مقدماتی رو انجام دادیم و ایمان هم تو سالن انتظار منتظر نشست تا وقتی که کارای من تموم بشه….

ذوق و شوق داشتم.مادر شدن حس خوبی داشت..حس پخته تر شدن…حس بزرگتر شدن…و من عاشق این حس بودم!

بعد تموم شدن کارها از متصدی آزمایشگاه پرسیدم کی جواب رو میدن و اون هم بعد دادن یه فیش بهم گفت که چه زمانی بیام دنبال جواب آزمایش و بعدهم رفتم سمت ایمان….

متوجه من که شد گوشیشو گذاشت تو شلوارش و پرسید:

-تموم !؟

-آره تموم….

بلندشد و با گرفتن دستم از آزمایشگاه زدیم بیرون…همونطور که آهسته دستمو تکون میداد گفت:

-خببببب….من میگم بریم یه آب اناری آب هویجی چیزی بخوریم بعدهم بریم یه رستوران درست و حسابی هان؟ موافقی!؟

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

-آره موافقم ولی با یه تغییر کوچولو….

نگاه کردو مستاصل گفت:

-آخ آخ…من تنم می لرزه وقتی تو میگی فقط با یه تغییر کوچولو…. خب بگو بیینم تغییر گوچولوت چی هست!؟

اون پشت فرمون نشست و منم درو باز کردمو نشستم و بعد گفتم:

-بریم لباس بچه بخریم….

با درموندگی و البته لب خندون نگاهم کرد و گفت:

-وای از دست تو یاسمن! بابا تو بزار جواب این آزمایش بیاد بعد ما همچی واسه این فسقلی میخریم…دست به سینه با حالت قهر رو برگردوندمو گفتم:

-به دفعه بگو منو نمیخوای ببری خرید و خلاص!

ماشین رو روشن کرد و گفت:

-باشه …خدا بگم چیکارت کنه…معلوم نیست با دل لامصب من چه کردی که هرچی میگی نه از دهنم درنمیاد…باشه…کله ی بابای اون بچه ! بریم ببینیم چی میشه!

به آنی اخم جاشو با لبخند عوض کرد.خندیدم و گونه اشو ماچ کردمو گفتم:

-خیلی میخوامت!

-عه عه! میخوای به کشتن بدیمون….بشین سرجات بچه! بشین….

خودمو عقب کشیدم و بازیاد کردن صدای موسیقی گفتم:

-منو ببر یکی از اون فروشگاه های بزرگ که هرچی چشممو گرفت همونجا بخرمو دیگه هی اینور اونور نکشونمت….

-امر دیگه بانو!؟

-امردیگه ای ندارم سرورم…همین یه مورد فعلا!

خندید و گفت:

-فعلا که تو سروری!

نیم ساعت بعد همون جایی بودم که ازش خواستم یه فروشگاه خیلی بزرگ که مخصوص بچه ها بود و هرچیزی که مربوط به یه کوچولوی دوست داشتنی بود میشد اونجا گرفت….

با ذوق و شعف همه جارو از نظر گذروندم…اونقدر جیزای خوشگل به چشمم میخورد که نمیدونستم کدومو بگیرم…

چون به دلم افتاده بود یچه دختره اول رفتم سمت لباسهای ظریف و خوشگل دخترونه و شد البته عروسکها….

ایمان کنارم ایستاد و با لبخند ذوق و شوق من برای خرید لباس رو نگاه میکرد.انگار که داره فیلم میبینه!

لباس کوچیک و چین داری رو برداشتم و گرفتمش جلوی سینه ام و بعد گفتم:

-وای ایمااااان…نگاش کن تورو خدا….ببین چه خوشگل…حالا دختر کوچولوی دوست داشتنیمونو اینجا تصور کن….وای خدا…اصلا نمیتونم واسه دیدنش نه ماه صبر کنم!

من اینو میخوام ….

-باشه..بخر…هرچی دوست داشتی بخر بلکه یکم آروم بشی!

اون دنبال من میومد و من هرچی دلم میخواست میخریدم.از عروسک و لباس گرفته تا گیرمو…

خرید من که تموم شد رفتیم و باهم آب انار خوردیم و بعدهم چون میدونست احتمالا بعداز اونهمه گشت و گذار من حوصله آشپزی ندارم پیشنهاد داد که بریم رستوران….

واسه نشون دادن لباسها به یلدا دل تو دلم نبود…

البته برای پسر خودش هم کلی چیز میز خریده بودم ولی بیشار دلم‌میخواست چیزایی که واسه دختر خودم خریده بودمو بهش نشون بدم….

و این دقیقا اولینباری بود که مدام‌باخودم‌میگفتم ای کاش زودتر بریم خونه…

چقدر حرف داشتم که با یلدا بزنم!

زنگ زدم تا یلدا بیاد بالا…چون خودم توی اتاق داشتم لباسها و عروسکایی که خریده بودمو با شوق نگاه میکردم ، بجای منوگ ایمان درو برای یلدا باز کرد و بعد گفت:

-با این شکمت هی میری بالا هی میای پایین دردسر درست نکنی….تو و یاسمن 24ساعت هم پیش هم ور بزنین باز وقت کم میارین!

از توی اتاق بلند بلند گفتم:

-یلدا بیا اینجا…من تو اتاقم…

یه چند ثانیه بعد اومد توی اتاق…یه لباس بلند نخی تنش بود و دستشو هم گذاشته بود رو شکمش…چون زیاد چاق شده بود خیلی سخت هم نفس میکشید…میخواست نق بزنه اما

چشمش که به لباسها افتاد حرفشو خورد و با دهنی باز و چشمایی گشاد شده اومد سمتمو گفت:

-وااااای خدااااا….اینجارو ببین….

نشست کنارم…به لباسهایی که پیش روم بودن خیره شد و بعد پرسید:

-امروز خریدی!؟

با هیجان گفتم:

-آره…ببین چه خوشگلن…!؟ آدم کیف میکنه…امروز ایمانو بردم خرید و اینارو گرفتم.وایه پسر پدرسوخته ی توهم لباس خریدم….

-کو کو بده ببینم!

گشتمو گشتم تا از بین اونهمه لباس چیزایی که واسه پسر یلدا خریده بودم رو پیدا کردمو دادم دستش و گفتم:

-بفرما…ایناهم برای آقا….

مکث کردم.چرا یادم نمیومد اسمشو قرار بود چی بزارن! پرسیدم:

-راستی اسم این وروجک آخرش قراره چی باشه!؟

با لبخند دستشو رو شکمش کشید و گفت:

-بعد کلی اسم پیشنهادی بالاخره اهورا…

-عه اهورا…خب مبارک باشه!اینم هدیه ی عمه یاسمن به اهورا جونش!

یلدا که کلا عین خودم عادت داشت واسه هرچیزی از خودش شوق و ذوق نشون بده انگار که کوهی از الماس و برلیان هدیه گرفته باشه سرشار از ذوق و شوق گفت:

-وااااای خدا مرسی عمهههه….خیلی قشنگن…خیلی زیاد…من که عاشقشون شدم اهورا هم حتما خوشش میاد….

دامن چین چینی که هرچینش یه رنگ بودو بالا آوردمو گفتم:

-خیلی قشنگ نه یلدا!؟

-آره خیلی….دختر داشتن خوبه…واسه دخترا میشه خیلی چیزا خرید.میگم راستی تورفتی آزمایش بدی!؟

-آره اول رفتم دکتر بعد اون واسم آزماش نوشت…صبح زود هم رفتم آزمایش رو دادم…

-خب نتیجه اش!؟

-نتیجه رو که حالا نمیدن…یه چندروز دیگه…میگم یلدا؟ بارداری خیلی سخت!؟

یکم فکر کرد و بعد گفت:

-خب آره یه سری سختی هم داره ولی بدترین قسمتش اونجاست که ویار میگیری…این ویار گرفتن هم واسه هرکس یه مدل…مثلا زن همکار امیرحسین ویارش شوهر و خونه شون بود.نه چشم دیدن شوهرشو داشت نه میتونست تو خونه خودش باشه…بیچاره اینقدر اذیت شد.اما خب خداروشکر من فقط یه مدت کوتاه وبار داشتم اونم از بعضی غذا ها خوشم نمیومد……البته یه بعضیاهم هستن دوران بارداریشون اصلا سختی نمیکشن و خیلی راحت میگذروننش ایشالله که واسه تو همینطور باشه!

-امیدوارم…

همون موقع ایمان درحالی که یه مشت پسته تو مشتش بود و دون دون میخوردشون اومد تو اتاق و گفت:

-چیکار میکنید شما دوتا!؟

یلدا با لبخند گفت:

-دارم لباسای دخترجونتو نگاه میکنم بابا ایمان!

یه نیشخندی زد و بعداز ریختن پوست پسته ها تو سطل اومد سمتمون …کنارمون نشست و با برداشتن یکی از عروسکها گفت:

-امون از دست شما دوتا! شما جفتتون بچه اید بعد میخواید بچه دارهم بشین!؟ بیچاره منو امیرحسین که باید به شغل شریف بچه داری مشغول بشیم!

نگاه خصمانه ای بهش انداختم و گفتم:

-تو و امیرحسین خیلی هم باید خوشحال باشین که من و یلدا نصیبتون شدیم! واسه شما دوتا کی بهتر از ما…!؟

سرشو تکون داد و با لبخند گفت:

-بله بله! کاملا درست می فرمایید شما!

دستشو انداخت دور گردنمو کشیدم سمت خودش و بعد گفت:

-یلدا بنظرت من چه جوری دوتا بچه نگه دارم…؟

داشت از عمد حرص منو درمیاورد و سر به سرم میذاشت.نگاه خشمگینی بهش انداختمو خواستم خودمو از آغوشش جدا کنم که نذاشت و بیشتر کشیدم تو بغل خودش….

دستاشو از جلو دور تنم حلقه کرد .سرشو گذاشت رو شونه ام و خطاب به یلدا پرسید:

-توله ی تو کی دنیا میاد…

-همین روزا !

-اسمش چی قراره باشه!

بجای یلدا من بودم که گفتم:

-اهورا…راستی…بچمون هرجی که باشه اسمشو من انتخاب میکنما…گفته باشم!؟

خندید و سرشو تو گردنم برد و بعد با بوسیدن گردنم گفت:

-چشمممم…هرچی دوست داشتی بزار…اصلا بزار سمندون …یا گلابتون…

یلدا خندید و من آرنجمو به پهلوش زدمو گفتم:

-خیلی یدی! سمندون خودتی!

گازی از گردنم گرفت که صدای جیغم تو کل خونه پیچید خواستم نیشگونش بگیرم ولی خیلی زود بلند شد و از اتاق بیرون رفت…

خودش گاهی از صدتا بچه بچه تر میشد اونوقت به من میگفت بچه!!!

  • ۹۸/۰۶/۲۲
  • masood abol

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی