در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

در بی ورک

رمان- دانلود رمان-رمان پی دی اف

رمان های عاشقانه و زیبا

پیوندهای روزانه
  • ۱
  • ۰

رمان مهر بی آبرویی

رمان مهر بی آبرویی رمان زیبا و جذاب یک دختر هست داستان رمان سرگذشت یه دختر معمولی با یه زندگیه معمولیه که قراره با پسر داییش ازدواج کنه اما ناخواسته و ندونسته رسوای شهر و محلمیشه. مُهر بی آبرویی رو پیشونیش میزارن و…

قسمت های ابتدایی رمان:

حرف استاد که تموم شد.مثل برق گرفته ها ،خشکم زد . باورم نمیشد، چی شنیده بودم.اما وقتی صدای خنده ی بچه ها بلند شد، به خودم اومدم.سارا با خنده روی جزوه هام نوشت : وای عسل...حمدت رو خوندم ...اون پسره غوله.!!
استاد بی هیچ حرفی ، کیفشو برداشت و از کلاس بیرون زد که با حرص دنبالش دویدم و گفتم: استاد...استاد ، تو رو خدا یه لحظه فقط...عکس و تصویر
استاد صالحی ایستاد.خودمو بهش رسوندم و با عجز در مقابل لبخند روی لبش،که داشت مغزمو منفجر میکرد،گفتم: استاد...این چه پیشنهادیه، آخه...چرا ؟!...فرق من با بقیه چیه مگه؟ چرا بقیه میتونن یه پروژه تحقیقی ارائه بدن و من باید اون پسره ی گند دماغ رو اصلاح کنم؟!
استاد صالحی با همون لبخندی که داشت حرصمو بیشتر میکرد ، نگام کرد و گفت:فرق تو با بقیه همون بگو مگوهای وسط کلاستونه...باید باهم کنار بیایید...شما ترم آخر روانپزشکی هستی، اگه نتونی با این مشکلت با مردا کنار بیای ،فردا چطوری میخوای مطب بزنی؟! حتما میخوای سر در مطبت بنویسی ؛ روانپزشک مخصوص بانوان ؟!
کلافه گفتم: استاد به خدا مطب نمیزنم.
_ خب مطب رو نمیزنی...ازدواج رو چی میگی؟ نمیخوای ازدواجم کنی؟! ...بالاخره با این نفرتت از مردا ، تا کی میخوای پیش بری؟
_ ازدواجم نمیکنم...
استاد اخمی کرد و گفت: ببین دخترم...اگه بخاطر دوستی با عموت نبود ،همون اول ترم یه صفر خوشگل به شما و آقای مهراد میدادم و یه ترم به غش غش خنده های بچه های کلاس گوش نمیدادم...حالا نوبت منه، یه ترم من با شما کنار اومدم،حالا شما با شرط من کنار بیایید.
با لج پامو زمین زدم و ناله کردم : استاد التماس میکنم...دو سال درس نخوندم که حالا بخاطر نمره ی درس شما ، مدرکمو نگیرم !...با اینکارتون نفرت منو از مردا بیشتر نکنید.
استاد فقط لبخندشو از روی لباش جمع کرد و بجای جواب دادن به من با چهره ای جدی، از کنارم رد شد.همون موقع،سارا دوستم در حالیکه از خنده ، نفسش بالا نمیومد، اومد سمتم که محکم زدم پشت کمرش و گفتم: کوفت...
_ عسل...وااااای مُردم از خنده...چه سوژه ای شدید شما دو تا...میگم میشه منم بیام از نزدیک ، اصلاح آقای مهراد رو  ببینم و بخندم؟
با حرص فریاد زدم: سارا بخدا میزنم توی دهنتا...
بازم خندید و گفت : آی خدا دلم...مُردم از بس خندیدم.حالا بذار این آقای مهراد بیاد ببینیم اون از شنیدن دستور استاد چه قیافه ای میشه!
محکم تکیه زدم به دیوار و گفتم: سارا یه کاری کن...تو رو خدا.....من دارم دیوونه میشم.
_ نترس...این کار عموته...مگه نگفتی دوست صمیمیِ استاد صالحیه...خب بهش بگو باهاش حرف بزنه.
_ آخه مگه ندیدی استاد چطور روی حرفش اصرار میکرد.
_ خب این با تو اینجوریه ولی با عموت که اینجوری نیس.
امیدوار شدم و از دیوار فاصله گرفتم و گفتم: خدا کنه...
بعد کف دستامو محکم بهم زدم و انگشتامو توی هم قلاب کردم و گفتم:اگه از شر این پسره راحت بشم، نذر میکنم که کل دانشگاهو شیرینی بدم.
سارا خندید و گفت: الان داغی...نذر نکن...بذار ببینیم چی میشه....واسه روحیه ی ما هم خوبه.
با اخمی که سمتش نشونه رفتم، خندشو جمع کرد و گفت: خب حالا...

  • ۹۸/۰۶/۲۱
  • masood abol

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی