رمان رقص عشق یک رمان عاشقانه با درون مایع نفرت که ترکیبی زیبا را در اثر ایجاده کرده را مشاهده خواهید کرد و ...
قسمت های از این رمان را با هم میخونیم
چشاشو تنگ کردوآروم ازلای دندوناش باخشم زمزمه کرد:
– تو اسمت شرابه؟
من داشتم خفه میشدم با دوتا دستام دستشو گرفته بودم با التماس که سرشو برد پاین تر صورتش تو گوشم تو گوشم با خشم زمزمه کرد :
– تو عرق سگی هم نیستی دختره ی احمق از زنابیزارم
داشتم خفه میشدم که به سرفه افتادم پشت سر هم چند بار/….
قسمت ابتدایی رمان:
سرمو انداختم و گفتم :.
- نه
نفسشو بیرون داد داخل شد و چند لحظه بعد با پتویی اومد و دور خودش پیچید و روی بالا ترین پله ی کلبه نشست و گفت :
- بیا بغلم بشین
من از درخواستش استقبال کردم و تور و دنبالی لباسمو جمع کردم و تو بغلش رو پاهاش نشستم و پتو رو هم دور من پیچیدو گفت :
- خیلی سرده هوا
خودم رو بیشترچسبوندم بهش و با لبخندی گفتم :
- انا تن تو داغه خیلی
نفس عمیقی کشید و گفت :
- بوی عطر تنت با بوی جنگل یکی شده آدم رو به وجد میاره
خواستم کمی ذهنشو منحرف کنم که گفتم :
- کی میریم تهران ؟
- کلی کار دارم کارم تموم بشه
- خدا کنه دیگه مشکلی پیش نیاد
- نفسشو بیرون داد و بوسه ی گذاشت رو دستم که تو دستش بود و گفت :
-میخواستم ببرمت تهران ولی دلم خواست بیام اینجا
-چقد اینجا میمونیم ؟
-دوسه روزی ؟
با تعجب گفتم :
-دوسه روز
-آره
احساس لرز گرفتم از شدت سرما که به خودم لرزیدم تو بغلش
من – ویییی چه سرده
خندید دستاش با پتو حصار تنم بود که گفت بریم تو
خواستم بلند بشم اجازه نداد از تو بغلش جدا بشم خودش ماشالا هرکول بود شوهرم که بلند شد منو هم تو آغوشش بودم داخل شد با پا درو بست منم بغلش عشق میکردم یقه ای لباس رو گرفته بودم داخل شد سمت تخت رفت منو رو تخت گذاشت
لبخند زدم که گفت :
-لباستو عوض کن
-چی بپوشم ؟
سمت شومینه رفت چند کنده انداخت داخل شومینه ومشغول روشن کردن آتش شد پشتش به من بود وگفت :
-تو اون چمدونه هرچی بخوای هست
متعجب نگاهی به اطرافم انداختم وگفتم :
-کدوم چمدون؟
برگشت نگاه کرد وگفت :
-پس کو ؟
-نمیدونم تو میدونی
ببین زیر تخت نیست؟
زانو زدم مقابل تخت ونگاه کردم بود
-اینهاش
چمدونو کشیدم
باز کردم همه جور لباس توش بود هم برای من هم برای اهورا
مشغول گشتن شدم کلی لباس بود پشتم به اهورا بود دیگه باید خجالت رو کنار میذاشتم اون شوهرم بود
پس لباسمو از پایین در آوردم یه تال شلوارک قبلش اماده کردم که بپوشم اونم اومد و از تو چمدون لباس برای خودش در آورد یکم معذب شدم سختم بود من هنوز درگیر لباس عروسم بودم که در آوردم بل اخره هواسم به اهورا نبود اما یکم ترس عجیبی ناشی از خجالت تو وجودم بود پر ترس و استرس بودم که تا خواستم خم بشم که تابمو از رو تخت
- ۹۸/۰۶/۲۱